حال این سؤال پیش می آید که آیا الگوهای مطرح شده در سبک زندگی غربی در جوامعی که زیست متفاوتی از غرب دارند نیز می تواند به عنوان الگو مطرح باشد؟ از آنجا که درتعریف ما از سبک زندگی، بینش و نگرش نیز جایگاه خاص و مخصوص به خود را داراست آیا جامعه ای که بیش از ماده به ماوراء ماده و بیش از عالم ظاهر به عالم غیب توجه دارد، آیا نباید شاخصه های ملموسی برای این سطح از سبک زندگی خود شناسایی کند؟ اصولا سبک زندگی در جامعه ای که ایمان به غیب در آن به وضوح نمایان است، به وسیله چه شاخصه هایی مطالعه پذیر و پس از آن مدیریت پذیر می باشد؟ اساساً هویت زندگی دینی چیست؟ و سبک زندگی برآمده از آن کدام است؟
( اینجا فقط تکه ای از متن پایان نامه درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. )
برای یافتن پاسخی روشن به این پرسش ها می بایست فرایند به وجود آمدن سبک زندگی را شناخت. همانگونه که قبل از این دیدیم حس انتخاب گر انسان در میان انبوهی از گزینه های ریز و درشت انسان براساس میل درونی خود دست به اقدام می زند و این همان چیزی است که به آن سلیقه و یا حتی ذائقه می گویند.
سلیقه در زبان انگلیسی به معنای taste می باشد. واژه«Taste» که در زبان انگلیسی در اصل به معنی «مزه و طعم» و «قوه چشایی» بوده ،بعدها به معنای «میل، علاقه، اشتیاق، دوست داشتن ، لذت بردن و قدرت تشخیص» گسترش یافته است.(لغت نامه وبستر،۱۹۷۳و ۲۰۰۳؛لغت نامه آمریکن هریتیچ،۲۰۰۰).این معنا (مزه و طعم یا قوه چشایی) در واقع مترادف با معنای ذائقه در زبان فارسی می باشد اما در لغت نامه های دهخدا ، عمید و معین در ذیل واژه سلیقه، اینگونه آمده است: سرشت، طبیعت، طبع، نهاد، خصلت و ذوق . فرهنگ عمید سلیقه را ذوق برای انتخاب یا ترجیح چیزی تعریف کرده است که با معنای جدید از کلمه taste که به معنی قدرت تشخیص در زیبایی شناسی (هنر و ادبیات) رواج یافته است - «قوه تشخیص آنچه در طریق زیبایی شناختی، خوب یا مناسب است» ( لغت نامه آمریکین هریتیچ،۲۰۰۰) - مترادف است. در این معنا سلیقه یا همان taste «نوعی توانایی فردی برای قضاوت یا درک آنچه خوب یا مناسب است» می باشد. به خصوص در مواردی همچون هنر، سبک، زیبایی و رفتار. بررسی متون علوم اجتماعی بیانگر آن است که تلاش زیادی برای ارائه تعریفی از واژه «سلیقه» انجام نشده است. گویا دانشمندان علوم اجتماعی این واژه را با همان معنای لغوی یا زیبایی شناختی به کار برده اند و آن را یک اصطلاحِ خاصِ رشته خود تلقی نکرده اند و تنها چند بیان متفاوت از جامعه شناسانی (مثل بوردیو، زیمل و هیوم) که در این حوزه دست به نگارش زدند، مفهوم جامعه شناختی سلیقه را تا حدودی تبیین می نماید.
از نظر جامعه شناسی مانند بوردیو «سلیقه اصولی است که مردم را قادر می سازد تا در میان کالاهای طبقه بندی شده آنچه مناسب ایشان است، بشناسند.»(Bourdieu ,1993:108) بنابراین «سلیقه محصول مواجهه میان سلیقه های عینیت یافته هنرمندان (تولیدکننده) و سلیقه مصرف کننده است.» ازنظر بوردیو سلیقه یک رغبت، ظرفیت، خلاقیت، انتخاب و ترجیح است. پس سلیقه جنبه درونی داشته و امور بیرونی ای که مطابق با سلیقه فرد خوانده می شود از نظر بوردیو وجود تفاوت ها و البته سیاست های ناشی از مبنایی است که سلیقه را تشکیل می دهد.او این مبنا را فضاهای اجتماعی و موقعیت افراد در آنها می داند که سلیقه را به امری کاملا اکتسابی بدل می کند.(همان)
بنابراین از نظر وی، سلیقه بر مبنای نظام قشربندی اجتماعی پدید می آید و در ظاهر انتخاب هایی را در قالب سبک زندگی ارائه می کند، اما در واقع چند راهه های جبری است که فضای اجتماعی پیش روی افراد در هر موقعیت به عنوان راهبرد زندگی قرار می دهد (Bourdieu ,1993:108) به بیان دیگر، سبک زندگی، نماد نظام قشربندی اجتماعی است و سلیقه ، همین ظرفیت درک و آگاهی این نظام است و البته تغییر شرایط ، موقعیت هایی را به افراد مستعد می دهد که نمادهای مناسبی برای شرایط جدید خلق کنند و چند راهه های جدیدی را برای دیگران بیافرینند. (مهدوی کنی، ۱۳۸۷، ۷۱)
زیمل،سلیقه را توان گزینش شکل صورت های مناسب رفتاری می داند که فرد به منظور عینیت دادن به معنای مورد نظر خود(فردیت برتر) برمی گزیند. زیمل این تعریف را در خلال تعریف سبک زندگی ارائه می کند که معنای لغوی آن به سلیقه نزدیک است.
عده دیگری از دانشمندان نیز سرّ تنوع در سلیقه ها را در شخصی بودن آن جستجو می کنند. زیرا اینان قائلند شخصی بودن، ذهنی بودن و درونی بودن آن را می رساند و اگر کسی بخواهد در سلیقه آدمی کنکاش نموده آن ها را مورد بررسی قرار دهد ناچار است بین ذهنیت و سلایق آنها دنبال رابطه بگردد. اگر این رابطه کشف گردد آنگاه می توان از ذهنیت افراد پی به سلایق مختلف آنان برد. ایومیشو می گوید:
مسئله ای که زیبایی شناسی سلیقه مطرح می سازد، در واقع به این شکل است که تنوع داوری ها و ارزیابی ها خبر از سلیقه های عمیقاً حسی و شخصی ( احساسی که هیوم از آن حرف می زند) می دهد، با این وجود از وقتی که نقطه اتکاء داوری زیبایی شناختی در ذهنیت فردی بازشناسی شد، باید راه را به شکل برعکس پیمود، یعنی از ذهنیت فردی باید حرکت کرد و باید ببینیم که چگونه در فرایند ارتباطاتی با هنجارها و قوانین، انطباق پیدا کرده و گسترش می یابد.» (ایومیشو،سنجه های زیبایی شناسی و داوری سلیقه،۸۰)
بنابراین ذوق و سلیقه ( taste ) امر کاملا شخصی و فردیست، ممکن است شخصی به یک نوع غذای خاص، اتومبیل یا یک نوع دکوراسیون علاقه مند باشد اما شخصی دیگر کاملا با آن نوع ترکیب، مخالف بوده و چینش متفاوتی را بپسندد. حتما شنیده ایم که ذوق و سلیقه حساب و کتاب ندارد و هرگز نمی توان شخصی را بخاطر داشتن یک نوع ذوق و سلیقه متهم کرد و یا از او انتقاد نمود. اگر شخصی را بخاطر سلیقه او در نوع انتخابش مؤاخذه کنیم حتما در جواب خواهد گفت که دوست دارم، ما پس از این جواب هیچ استدلالی را دال بر توجیه نمودن ایشان نخواهیم داشت. هیچ اشل و میزانی برای آن که نظر او را پس بزنیم در اختیار نداریم. هیوم پیرامون این مطلب در کتاب نقدی بر هنجارهای سلیقه ، بین سلیقه که یک احساس است و داوری تفاوت قائل شده و می گوید:
بین احساس و داوری، فاصله خیلی زیادی وجود دارد. هر احساسی کاملاً درست است، زیرا احساس، هیچ مرجعی در بیرون از خودش ندارد. در نتیجه هربار که فردی احساس خاصی داشته باشد و به آن آگاه باشد، احساس او واقعی است. ولی تعیین کننده های ادراک صحیح نیستند زیرا به چیزی در بیرون از خود رجوع دارند، یعنی به چیزی واقعی، وهمیشه مطابق بر چنین هنجاری نیستند.» (دیوید هیوم، نقدی بر هنجارهای سلیقه)
با این بیان روشن می شود که سلایق ما از ادراکات ما نشأت می گیرد و اگرچه سلیقه را با مرجعی بیرون از خود نمی توان نقد کرد و یک امر کاملا درونی است اما این ادراکات هستند که در بیرون از خود مؤلفه های بسیاری دارند تا از طریق آن هم بررسی شده و هم مورد داوری و نقد قرار گیرند. بدینسان سلایق انسان نیز در محک آزمون و نقد قرار خواهد گرفت.
-
-
- ادراک
-
با نگاهی به تعریف ادراک در روانشناسیِ امروز خواهیم دید که ادراک به معنای فرایند ذهنی یا روانی است که گزینش و سازماندهی اطلاعات حسی و نهایتاً معنیبخشی به آنها را به گونهای فعال به عهده دارد. به عبارت دیگر، پدیده ادراک، فرایندی ذهنی است که در طی آن تجارب حسی، معنیدار میشود و از این طریق، انسان روابط امور و معانی اشیا را درمییابد. این عمل به اندازهای سریع در ذهن آدمی صورت میگیرد که همزمان با احساس به نظر میرسد. در این عمل، تجارب حسی، مفاهیم و تصورات ناشی از آن، انگیزه فرد و موقعیتی که در آن ادراک صورت میگیرد دخالت میکنند. لذا اگر تعیین کننده ادراک، تنها احساس درونی و شخصی افراد باشد که در این صورت انتخاب و پذیرش موضوعات بر اساس ذوق و سلیقه الزاماَ از مبانی درک زیبایی نیست و نقد پذیر نیز نمی باشد لذا آنچه که انتخاب شده است حتما نمی تواند زیبا باشد چرا که در این میان احساس فردی، بر پذیرش و انتخاب موضوع غالب شده است . این مسئله دقیقاً در جملات کسی که عاشق شخصی یا شیئی شده است کاملا مشهود است؛ کسی که از مسیر عشق و احساس، دوستدار کسی شده است هرگز با تجزیه و تحلیل به این امر نرسیده است بلکه یک احساس کاملا فردی و شخصی او را با این مسئله مواجه نموده است و کسی هم نمی تواند اورا درک کند یا او را باز دارد. در داستان لیلی و مجنون نیز این مسأله آمده است. هنگامی که معترضانه به مجنون گفتند لیلی زیبایی خیره کننده ای ندارد که چنان مجنونش شده است؛ گفت: شما او را به چشم من ندیده اید.
اما درست است که داوری کردن بین سبک های مختلف زندگی سلیقه ای است و سلیقه نیز یک امر کاملاَ درونی و شخصی می باشد و این شخصی بودن، تنوع داوری ها را رقم زده است اما واقعیت آن است که می توان در ذهنیت افراد نقاط مشترکی را یافت که این نقاط مشترک، درک واحدی از پدیده های اطراف به انسان می دهند.
نظام ارزشی که اندیشه های درونی او را شکل می دهد. نظام اخلاقی که او می پذیرد و بر مبنای آن رفتار های فردی و جمعی خود را اصلاح می نماید. طبقه اجتماعی که فرد خود را در آن حاضر می بیند…همه اینها نقاط مشترک ذهنیت های او با دیگران است که به او کمک می کند تا شبیه دیگران بیاندیشد، بپسندد و مصرف کند. هرچند در مورد سلیقه، هر فردی همواره براین باور است که حق با اوست، و سپس به این نتیجه می رسد که محق تر از دیگران نیست و این واقعیت را باید بپذیرد.هریک از ما در داوری و ارزیابی مان خدشه ناپذیر هستیم ولی به محض این که می بینیم فرد دیگری هست که او نیز از داوری اش قاطعانه دفاع می کند، در این صورت دچار تردید می شویم.(ایو میشو،۸۲)
بنابراین گاهی نیز اجتماع و روابط پیچیده حاکم در آن بر درکِ انسان نسبت به اشیاء پیرامونی مؤثر است. که در این صورت ادراک اجتماعی پدید خواهد آمد. می توان با بررسی سلایق افراد به درک اجتماعی مناسبی نیز از افراد برسیم زیرا درک اجتماعی به فرایند (یا مجموعه فرایندهایی) فعالی گفته می شود که موجب فهم و درک رفتار دیگران می شود.
اما اینکه ادراک در دانش جدید، امری کاملا حسی شمرده شده تنها به خاطر آن است که حواس پنج گانه در نظام اندیشه امروزی، تنها راه رسیدن به حقیقت می باشد و دانشمندان غربی بعد قرون وسطی همان راه سوفسطائیان را در یونان باستان پیمودند. در این بین تحلیل ویل دورانت خود به خوبی از میل بی شائبه آنان برای فرار از عقل گرایی و پیوستن به حس گرایی را نمایان می سازد. او می گوید:
در آغاز دوران فلسفه می بینیم که سوفسطائیان، آن سربازان داوطلب دنیای کهن که حق شان به خوبی ادا نشده است، مهمترین مسئله منطق را دریافته اند و بدان پاسخ داده اند؛ آنها می گفتند که معرفت، تنها از راه حواس می آید(دو هزار سال بعد لاک می پنداشت که او این معنی را دریافته است).پس معیار حقیقت و پاسخ سؤال پیلات (حقیقت چیست؟) را در حواست باید دید. حقیقت آن چیزی است که آن را می چشید و بدان دست می زنید و آن را می بویید و می شنوید و می بینید. از این ساده تر چیست:؟
این بیان شدت شیفتگی غرب در دوران جدید برای پذیرش ادراک حسی و رد سایر ادراکات را می رساند و خود گویای وجود دو نوع نگرش اساسی پیرامون نحوه ادراکات انسانی است. دورانت در ادامه با اشاره به سخن سوفسطائیان در رسیدن به حقیقت می گوید:
«اما این پاسخ، افلاطون را خرسند نساخت. او میگفت اگر حقیقت این است پس حقیقتی نیست زیرا مردم در شنیدن، بوییدن، چشیدن، دست زدن و دیدن اشیاء یکسان نیستند؛ اگر گفته سوفسطائیان درست باشد پس کودک خردسال و مرد حکیم هر دو به یکسان میزان سنجش حقیقت خواهند بود. افلاطون عقل را تکیه گاه حقیقت می دانست و نسبت مفاهیم عقلی را به دریافت های حواس مانند نسبت فرمانروایان به توده مردم می دانست، هردو باید توده درهم برهمی را با ارتباط میان مراکز فرماندهی اداره کنند.» دورانت حتی دست آوردهای فکری افلاطون را که به دست ارسطو در قالب منطقی منظم جهت حفظ فکر از خطا حاصل شده را نیز به باد سخره گرفت و نوشت:
«ارسطو با او (افلاطون) هم عقیده بود و همو بود که بیش از همه در جست و جوی قوانین استدلال برآمد و از منطق، علمی جداگانه ساخت. هیچ چیز درست نتواند بود مگر آنکه نتیجه یک قیاس کامل باشد، مانند آنکه سقراط انسان است و هر انسانی حیوان ناطق است (این جمله ابلهانه هنوز در کتب منطق دیده می شود) پس سقراط حیوان ناطق است»
دورانت با خواندن نقد افرادی چون پیرون، تفکرات ارسطویی را ابلهانه می داند زیرا پیرون در نقد ارسطو گفته بود:
«چنین نیست و این مصادره به مطلوب است زیرا صحت کبری بسته به این است که نتیجه پیش از تشکیل قیاس صحیح باشد؛ پیش از اثبات اینکه سقراط حیوان ناطق است نمی توانید بگویید هر انسانی حیوان ناطق است. پس استدلال همیشه ناقص است. اپیکور گفت بسیار خوب پس بگذار تا سخن سوفسطائیان را بپذریم و تنها دریافت حواس خود را باور کنیم.»
اما این بار به دنبال تقویت حواس پنج گانه رفتند. دورانت در این باره می نویسد:
«دنیای جدید دوباره حواس را به تاج و تخت خود برگردانید، پیشقدمان این کار در فلسفه، بیکن و در علم گالیله بودند. ستاره شناسان قدرت حواس را با ادوات نجومی چندین برابر کردند و فیلسوفان مشاهده را ضامن اندیشه ساختند و برهان را به محکمه استقراء کشاندند.».
بدین سان بود که تمدن جدید جا پای تفکرات قبل از قرون وسطایی گذاشت و حواس را ملاک حقیقت قرار داد اما با این تفاوت که تمدن جدید همه حواس را ملاک حقیقت می دانست. در این باره نیز دورانت در کتاب لذات فلسفه می نویسد:
بدین گونه باز به سوفسطائیان برگشتیم و به نتیجه ای که آنها رسیده بودند رسیدیم و آن اینکه : حواس میزان حقیقت هستند. اما نه همه حواس؛ زیرا حس واحد ممکن است ما را گول بزند چنانکه نور ما را در رنگ اشیاء و دیدن مسافت ما را در تعیین اندازه آن به اشتباه می اندازد. رفع اشتباه یک حس فقط به وسیله حس دیگری ممکن است و حقیقت، حسِ ثابتِ پایدار است.در این حواس همه ابزار علمی که دایره حس را وسیع تر می سازند نیز باید گنجانده شود. طیف سنج و دوربین نجومی و صفحه حساس و پرتو ایکس همه مکمل حواس ما هستند؛ تلفن و استه تسکوپ و حتی رادیو ممد گوش های کنجکاو ما می باشند. بالاخره باید گفت حواس شامل حواس باطنی نیز هست. احساس درونی ما از حیات و اندیشه از هر حس خارجی مستقیم تر و با ارزش تر است. وانگهی با آنکه درباره خود خیلی زود دچار اشتباه می شویم باز خود را بهتر از هرچیزی می شناسیم.
همه اینها به خاطر آن بود که سوفیسط ها اصل واقعیت را انکار می کردند و در کنار آنها نیز شکاکانی پیدا شدند که اگرچه واقعیت انسان و واقعیت خارج از انسان را می پذیرفتند و لیکن منکر راهی بودند که انسان را به اسرار حقایق و واقعیت های عالم رهنمون سازد. در کنار سوفسطائیان و شکاکان، مادیگرایانی بودند که واقعیت خارجی و حتی واقعیت خود انسان را محدود به عالم ماده می دانستند. مادیگران اعتقاد داشتند اصل واقعیت جهان در ماده و امور مادی خلاصه می شود، از این رو آنچه را که خارج از محدوده شهادت و متعلق به غیب است، نظیر ذات اقدس الله، قیامت، وحی و فرشتگان، همه را انکار کردند. مادی دانستن انسان و جهان و مادی دانستن شناخت، مستلزم مادی دانستن تمام لوازم، وسایل و نیز ابزار شناخت است. انکار واقعیت، محدود کردن واقعیت به واقعیت مادی و یا انکار راهی که انسان را به واقعیت غیب برساند منجر به محدود کردن ابزار شناخت انسان به ابزار حسی و در نتیجه درک حسی از جهان پیرامون شد.
دربرابر سوفسطائیان، شکّاکان و مادیون که منکر اصل شناخت یا قائل به محدودیت آن هستند، کسانی وجود دارند(دین داران) که گذشته از تصحیح اصل شناخت دایره آن را وسیع تر از حدود مادی می دانند.
جهان نزد این گروه می تواند دارای دو بخش مادی و مجرد یا غیب و شهادت باشد. غیب شامل خداوند تعالی، وحی و فرشتگان است و شهادت شامل امور محسوس و مادی است.
نزد این گروه انسان نیز که برای علم به این معلومات آفریده شده می تواند محدود به امور مادی نبوده بلکه علاوه بر بعد مادی _ که از طریق آن توان دریافت نشانه حس و شناخت عالم شهادت را پیدا می کند_ دارای روح مجردی باشد که قادر به شناخت مجردات است (در صورت وجود مجرد).
کسانی که دایره شناخت را محدود به حدود مادی ندانسته و قایل به وسعت آن نسبت به عوالم غیب و شهادت هستند در مورد راه هایی که برای شناخت غیب و شهادت وجود دارد به دو دسته تقسیم می شوند:
دسته اول کسانی هستند که راه های شناخت را منحصر به حس و عقل دانسته و معتقدند شناخت حسی و تجربی که با ابزار حسی حاصل می شود مربوط به عالم شهادت است و شناخت عقلی که با عقل و ابزار عقلی تحصیل می گردد مربوط به عالم غیب است.
دسته دوم کسانی هستند که راه های شناخت انسان را محدود به این دو بخش ندانسته و به جز راه حس و عقل، قائل به راه سومی نیز هستند که از طریق تهذیب، تصفیه و تزکیه نفس حاصل می شود. نزد این گروه از سه راه می توان به حقایق جهان پی برد و از اسرار آن آگاه شد.(معرفت شناسی در قرآن،جوادی آملی،ص۹۱) در این صورت ابزار شناخت جهان حس، عقل و شهود (یا وحی) خواهد بود.
متدینین به خصوص دین داران مسلمان که محل بحث ما نیز می باشند باتوجه به آموزه های قرآن و برخلاف ادعاهای بی اساس برخی از متفکرنماهای بی اطلاع از مبانی اسلام، اهمیت زیادی به مسأله حواس و ضرورت به کار انداختن آن می دهند مانند این آیات که می فرماید:
وَ اللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهاتِکُمْ لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً وَ جَعَلَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَهَ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ (نحل/۷۸)
و خداوند شما را از شکم های مادرانتان بیرون آورد، در حالیکه چیزی نمی دانستید و برای شما گوش و دیدگان و دل ها قرار داد، باشد که سپاسگذار باشید.
وَ هُوَ الَّذی أَنْشَأَ لَکُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصارَ وَ الْأَفْئِدَهَ قَلیلاً ما تَشْکُرُونَ (مؤمنون/۷۸)
«اوست خداوندی که در شما گوش و چشمان و دل ها به وجود آورده است؛ اندک است سپاس گذاری شما»
سمع و بصر دو نمونه از ابزار شناخت و مجاری اولیه ادراک آدمی است و اختصاص به ذکر این دو در آیه از آن جهت است که وسعت آگهی این دو حس از محسوسات نسبت به دیگر حواس بیشتر است.(معرفت شناسی در قرآن،جوادی آملی،ص ۲۱۶) اما ابزارهای شناخت جهان و واقعیت های آن از نگاه قرآن و دین منحصر به همین دو ابزار نیست قرآن از قلب،فؤاد نیز یاد می کند که همان جان و حقیقت انسان و مرکز تصدیق و تشخیص حق از باطل است. منظور از این قلب مسلما آن قلب گوشتی که مشترک میان حیوان و انسان است نیست بلکه منظور قلبی است که قرآن درباره آن می فرماید:إِنَّ فی ذلِکَ لَذِکْرى لِمَنْ کانَ لَهُ قَلْبٌ أَوْ أَلْقَى السَّمْعَ وَ هُوَ شَهیدٌ (ق/۳۷)
یعنی قرآن گرچه ذکری از برای تمام بشر و همگانی است، لیکن از آن تنها صاحیان قلب بهره مند می شوند.