پس او کاری ندارد جز اینکه به طرف جمله حرکت کند تا الفاظ و کلمات از هر جهت همچون سیلی که سرازیر میشود، روی سر او بریزد. او هم خوب میدانست که از این سیلها چگونه سود ببرد. چرا که او با دقّت و مهارتی بینظیر آنها را در جای خود قرار میدهد.
از این رو سجع او در جملاتش سبک و زیباست. پس در آن هیچ تصنّع و دشواری و بیزاری وجود ندارد و چنین به نظر میرسد که همواره از یک فراوانی و طغیانِ لغویِ بیپایان یاری میطلبد و سجع او در راستای معنی و مفهوم کلام اوست، گویا او شکارچی ماهری است که تورهای خود را به خوبی بر روی شکار خود میاندازد و در این کار خطا نمیکند بلکه همواره به هدف میزند. چنین به نظر تو میرسد که او واقعاً خودش را در مقابل کلمات لغوی جمع میکند و در این موقع آنها را میشمارد و در نتیجه آنچه را که اراده میکند و موافق با اوست میآورد گویا زمام و افسار آن را بدست میگیرد.
پس مضمون و مفهومی باقی نمیماند که برای بدیع بیان و تفسیر آن دشوار باشد و کلماتی وجود ندارد که در پشت موانع لغت و پیچیدگیهای آن بر او پنهان بماند، بلکه کلمات از هر طرف به او روی میآورند تا او هرچه را که دلش و یا حسّ دقیق لغویش بخواهد از بین آنها انتخاب کند.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
همه اینها از یک جهت بر یک محصول لغوی گسترده دلالت میکند همانطور که بر ذوق و سلیقهای خلاّق دلالت میکند. او میداند که چگونه کلمه مناسب را انتخاب کند و چگونه آن را در جای خود قرار دهد. پس در کار او هیچ کوتاهی و خلاف قاعدهای وجود ندارد بلکه همواره دقّت، درستی و استواری در گوارایی، روانی، هماهنگی و انسجام در کلام او دیده میشود.
او یک روح فکاهی خلاّق که در مقاماتش وارد میشود هم روی آن میمالد و باعث مقبولیّت بیشتر در وجود]خوانندگان[ میشود. معلوم میشود که بدیع در درونش احساس شادمانی میکرد و آن حسّ را در مقاماتش ریخته است و این مساله صورتهای مختلفی به خود میگیرد و مقامات ادامه مییابد در حالی که سراسر شوخی و بذلهگویی است. ما برای خواننده، مقامه «مضیریّه» که به مضیره(گوشتی است که با شیر ترش طبخ میشود) نسبت داده شده است را تقدیم میکنیم تا به وسیله آن به همه ویژگیهای او و مهارتی که اسلوبهای خود را با آن درست میکند، آگاه شود.
او در این مقامه چنین میگوید: «عیسی بن هشام گوید: در بصره بودم و ابوالفتح اسکندری نیز با من بود، آن مرد]بیهمتا[ در گشاده زبانی که گشاده زبانی را فرا میخوانَد و گشاده زبانی به او پاسخ میدهد. آن مرد]بیهمانند[ در زبان آوری که به زبانآوری فرمان میدهد و زبانآوری از او فرمان برداری میکند. با او به مهمانی یکی از بازرگانان آمدیم. دوغبا پیش ما آورده شد؛ دوغبایی که شهرنشینی را میستود، در کاسه کلان خود از بسیاری به لرزش در میآمد، از تندرستی آگاهی میداد و به خلافت معاویه گواهی میداد. در کاسهای که چشم از]پرتو[ آن به لغزش میافتاد و زیبایی در آن موج میزد. هنگامی که آن دوغبا بر سفره جای گرفت و در دلها وطن ساخت، ابوالفتح اسکندری برخاست، به آن و صاحبش نفرین کرد؛ از آن و خورندهاش بیزاری نمود، به آن و آشپزش دشنام داد. ما گمان کردیم اسکندری شوخی میکند. ناگهان]دیدیم[ کار برعکس شد و شوخی عین جدّی گشت. اسکندری از سر سفره کنار کشید و یاری کردن با برادران را] درخوردن دوغبا[ رها کرد. ما نیز دو غبا را از سر سفره برداشتیم و با آن دلها]از سینهها[ برداشته شد. چشمها به دنبال آن سفر کرد، آبِ دهانها برای آن روان شد، لبها]با زبان[ لیسیده شد، جگرها آتش گرفت و دلها در پی آن برفت. لیکن ما نیز در دوری گزیدن از آن دوغبا به ابوالفتح یاری دادیم و درباره آن از وی پرسش کردیم.
ابوالفتح گفت: داستان من با آن دوغبا از اندوه من در]نخوردن[ آن درازتر است و اگر درباره آن با شما سخن بگویم از بیزار کردن شما و تباه کردن وقتتان در آسایش نخواهم ماند. گفتیم: ]داستان خود را[ بازگوی. گفت: بازرگانی مرا در بغداد به دوغبا مهمان کرد و همچون پیوستن بستانکار]به بدهکار[ و سگ اصحاب کهف]به یاران غار[ به من پیوست تا به جایی که مهمانی او را پذیرفتم. ]برای رفتن[ برخاستیم. او در سرتاسر راه، همسر خود را ستایش مینمود و خون دل خویش را فدای او میکرد و ورزیدگی او را در ساختن دوغبا و ریزهکاری او را در پختن آن میستود و میگفت: ای سرور من! اگر او را ببینی در حالی که پیش بند بر میان بسته و در میان خانهها از پای تنور به پای دیگها و از پای دیگها به پای تنور میگردد و با دهان خود در آتش میدمد و با دستانش دیگ افزار را میکوبد و همچنین اگر دود را ببینی که در آن چهره زیبا تیرگی افکنده و بر آن رخساره رخشان نشان گذاشته است، نمایی را خواهی دید که چشمها در آن خیره میماند. من به او عشق میورزم و او به من. از نیک بختی مرد این است که از همیاری همسرش روزی یابد و از کدبانویش یاری بیند، به ویژه اگر آن همسر از خمیره مردش باشد. او دختر عموی نزدیک من است. خمیره او خمیره من است. شهر او شهر من است. عموهای او عموهای من است. نژاد او نژاد من است، لیکن او در خوی و سرشت از من فراختر و در آفرینش زیباتر است. ویژگیهای همسرش را برایم آشکار مینمود تا هنگامی که به کوی او رسیدیم. آنگاه گفت: ای سرور من! این کوی را میبینی؟آن ارزشمندترین کویهای بغداد است. برگزیدگان برای جای گرفتن در آن با یکدیگر همچشمی میکنند. بزرگان برای درآمدن در آن بریکدیگر رشک میبرند. تنها بازرگانان در آن خانه دارند و به راستی که مرد با همسایهاش]شناخته میشود[. خانه من دانه درشت و میانی گردنبند خانهها است و در مرکز دایره آنهاست.
ای سرور من! گمان میبری چه اندازه برای هر خانهای از این خانهها خرج شده است؟ از روی گمان بگو اگر از روی یقین نمیدانی! گفتم: بسیار. گفت: پاکی است خدا را! این چه اشتباه بزرگی است! تنها میگویی بسیار.]آنگاه[ آهی سرد کشید و گفت: پاکی خدایی راست که همه چیزهارا میداند.]چون[ به در خانه او رسیدیم گفت: این خانه من است. ای سرور من! چه اندازه گمان میبری برای]ساختن[ این پنجره هزینه کردهام!؟ به خدا سوگند]آن اندازه[ هزینه کردم که فراتر از توان بود و نیازمندی]مرا[ در پی داشت. ساخت و ریخت آن را چگونه میبینی؟ سوگند به خدا همانند آن را دیدهای؟ به ریزهکاریهای ساخت آن بنگر و در زیبایی پیچ و خم آن نیک بیندیش؛ گویی که با پرگار کشیده شده است. به چیرهدستی درودگر، در ساخت این در بنگر! از چند]تخته چوب[ آن را ساخته است؟ بگو: از کجا میدانم. این در]از[ چوب ساج یکپارچهای است که نه موریانه خورده است و نه پوسیده. چون]برای باز و بسته کردن[ از جای رانده شود به ناله در میآید و چون برآن کوبیده شود آواز سر میدهد. ای سرور من! چه کسی آن را ساخته است؟ آن را ابواسحق پسر محمد بصری ساخته است. به خدا سوگند او مردی است پاک جامه، بینا در ساختن درها، سبک دست در کار؛ خدا آن مرد را نیکی دهاد. سوگند به جان خودم که برای همچون دری تنها از همچون اویی یاری میجویم. این زلفین را که میبینی، در بازار طرائف از عمرانِ طرائفی به سه دینار معزّی خریداری کردهام. ای سرور من چه اندازه برنج در آن]به کار رفته[ است؟ در آن شش رطل]برنج به کار رفته[ است. این زلفین با لولایی بر روی این در میگردد. خدا را! آن را بگردان، سپس آن را بکوب و بدان بنگر! سوگند به جان خودم که باید تنها از عمرانِ طرائفی زلفین بخری زیرا او، تنها چیزهای گران بها میفروشد.
بازرگان در زد. به دالان درآمدیم. گفت: ای خانه! خدایت آباد گرداناد و ای دیوار! خدایت ویران مکناد. دیوارهایت چه استوار و ساختمانت چه پای برجا و پایههایت چه نیرومند است!
خدا را! به پلّههایش نیک بنگر و به درونها و بیرونهایش به خوبی نگاه کن و از من بپرس: چگونه آن را به دست آوردی و تا چه اندازه چارهجویی کردی تا پیمان]خرید[ آن را بستی؟ همسایهای داشتم که ابوسلیمان کنیه داشت. در این کوی مینشست. چندان دارایی داشت که گنجینه گنجای آن را نداشت و چندان سیم و زر داشت که سنجش، شمار آن را روشن نمیکرد. در گذشت -خدایش بیامرزاد-و فرزندی برجای گذاشت که آن دارایی را میان میو نی تباه کرد و میان نرد و قمار پراکنده ساخت. ترسیدم پیشروِ نیاز، او را به فروش خانه برساند و آن را در میان دلتنگی]خود[ بفروشد و یا در معرض خطر بگذارد و از آن پس من آن خانه را در حالی ببینم که خرید آن از دستم رفته باشد و تا روز مرگ بر آن افسوسها سر دهم. پس به سوی پارچههایی رفتم که سودای آنها سودی نداشت. آنها را نزد او آوردم و به او نشان دادم. با او چانه زدم تا آنها را به نسیه خریداری کند. آن بخت برگشته، نسیه را بخشش میپنداشت و آن]از مردم روزگار[ پس افتاده، نسیه را پیشکش به شمار میآورد. از وی برای بهای آن پارچهها پیمان نامهای خواستم. او چنین کرد و برای من پیمان نامهای نگاشت و امضا کرد. از آن پس خود را از گرفتن بدهیاش به فراموشی زدم تا آنگاه که نزدیک بود کناره]تنپوشِ[ روزگارِ ]توانگریِ[ او رو به فرسایش نهد. نزد او آمدم و آن بدهی را از او درخواست کردم. از من مهلت خواست. به او مهلت دادم. از من پارچههای دیگری خواست. نزد او آوردم و از او خواستم خانهاش را نزد من گرو گذارد و پیمان نامهای در دستانم نهد. او چنین کرد. سپس با]اینگونه[ داد و ستدها او را اندک اندک به فروش خانه نزدیک کردم تا با بختی بلند و سرنوشتی یاریگر و نیروی بازو، خانه به دستم رسید. چه بسا کوشندهای]که[ برای نشستهای]ناکوشا[ کوشش میکند و من –سپاس خدای را- ]در این گونه کارها[ بخت یارم و در چنین رویدادهایی ستودهام. ای سرور من!]در این باره[ تو را همین بس که]بدانی[ شبها پیش، من در این خانه با دیگر کسانی که در آن بودند، خوابیده بودم که درِ خانه زده شد. گفتم: این شب در آینده کیست که نوبت در زدنش رسیده؟ ناگهان]دیدم[ زنی است با گردنبندی مروارید، در پوستی از آب و به نازکی سراب. آن زن گردنبند را برای فروش پیش آورد. من آن را از او گرفتم، گرفتنی به سان ربودن. آن را از او به بهایی ناچیز خریدم. به یاری خدا و به یاری تو به زودی از آن سودی آشکار و بهرهای بسیار خواهد بود. این داستان را برای تو گفتم تا نیک بختیِ مرا در بازرگانی بدانی. نیکبختی از سنگ، آب بیرون میآوَرَد. اللهاکبر!]کسی[ تو را راستگوتر از نفست و نزدیکتر از دیروزت]به چیزی[ آگاهی نمیدهد. من خود این بوریا را]همین دیروز[ در مزایده خریدم. از خانههای آل فرات به هنگام مصادره و تاراجِ داراییهای آنان بیرون آورده شده است. همانند آن را از روزگاری دراز جستجو میکردم و نمییافتم. روزگار آبستن است و پیدا نیست چه خواهد زایید. چنین روی داد که به دروازه طاق]بغداد[ آمدم. این بوریا در بازارها پیش آورده شده بود. من برای]خریدن[ آن چندین و چندان اندازه زر برکشیدم. خدا را! در نازکی و نرمی و ساخت و رنگش بنگر. بسیار پر ارزش است. همانند آن جز به ندرت دست نمیآید. اگر]نام[ ابوعمران حصیری را شنیده باشی، این بوریا، کار اوست. پسری دارد که هم اکنون در دکانِ وی جانشین اوست. بوریاهای ارزشمند تنها نزد او یافت میشود. سوگند به جان من که بوریا نخری مگر از دکان او، زیرا گرونده به خدا نیک خواهِ برادران خویش است، به ویژه برادری که به سفره او پشت گرمی و حمایت یافته باشد.
به سخن دوغبا بر میگردیم. هنگام نیمروز فرا رسیده است. ای غلام! طشت و آب]بیاور[. من گفتم: خدا بزرگ است! چه بسا گشایش نزدیک شده و راه بیرون رفتن آسان گشته است. غلام پیش آمد. بازرگان گفت: این غلام را میبینی؟ نژاد رومی دارد و در عراق پرورش یافته است. ای غلام پیش آی و سرخود را باز کن. دامن از ساق خود برچین. جامه از بازوی خود بردار، لبخند بزن]تا برخی[ از دندانهایت]نمایان شود[. روی آور. پشت کن. غلام آن]کارها[ را انجام داد. بازرگان گفت: سوگند به خدا چه کسی او را خریداری کرد؟ به خدا سوگند او را ابوالعبّاس از برده فروش خریداری کرد.]ای غلام[ لگن را بر زمین بگذار و آفتابه را بیاور. غلام لگن را نهاد. بازرگان آن را گرفت و ]در دست[ گردانید و نگاه خود را در آن به گردش درآورد و سپس]با انگشت[ بر آن نواخت و گفت: به این برنج بنگر. گویی که اخگر آتش یا پارهای از زر است. برنج شام است و ساخت عراق. از چیزهای ارزنده فرسوده نیست. خانههای پادشاهان را شناخته و در آنها گردیده است. به زیبایی آن بنگر و از من بپرس: کی آن را خریدی؟ به خدا سوگند آن را در سال گرسنگی خریده و برای چنین هنگامی اندوختهام. ای غلام! آفتابه]را بیاور[. غلام آفتابه را پیش آورد. بازرگان آن را گرفت و ]در دست[ گردانید و گفت: لولهاش از خودش میباشد. این آفتابه تنها در خود این لگن است و این لگن تنها در خور این نشستنگاه است و این نشستنگاه تنها در این خانه نیکوست و این خانه تنها با این مهمان زیباست. ای غلام! آب بریز. هنگام]خوردن[ خوراک فرا رسیده است. سوگند به خدا این آب را میبینی؟ چه پاک است! همچون چشمِ گربه، کبود است. به سان شاخه بلور روشن است. از آب فرات برگرفته شده و پس از گذشت یک شب به کار داشته شده است.
به مانند زبانه شمع و به پاکی اشک درآمده است. شایستگی ]این آب[ در آبکش]آن[ نیست؛ شایستگی]این آب[ در آفتابه]آن[ است. تو را بر پاکیزگی ابزارهای این آب، چیزی راستگوتر از پاکیزگی خود این آب راهنمایی نمیکند. مرا از داستان این دستمال بپرس.]پارچه[ آن بافته گرگان است و کارِ ارّجان. نزد من افتاد. آن را خریدم. همسرم از بخشی از آن، شلوارها درست کرد و من پارهای از آن را دستمال ساختم. بیست ذراع]آن پارچه[ در شلوارهای همسرم رفت. من این اندازه را از دست او بیرون کشیدم. آن را به نگارگر سپردم تا آن را همچنان که میبینی بسازد و نگار کند. آنگاه آن را از بازار برگرداندم و در صندوق نهادم و آن را برای مهمانانِ خوش اندام و پاکیزه جامه اندوختم. تازیان عوام آن را با دست های خود و زنان با گوشههای چشمانشان کهنه نکردهاند. زیرا هرچیز ارزندهای روز]ویژه خود[ دارد و هر ابزاری، گروهی]ویژه خود[. ای غلام! خوان]را بیاور[ که زمان به درازا کشید؛ کاسهها]را بیاور[ که کارزار دراز شد؛ خوراک]را بیاور[که سخن بسیار شد. غلام خوان را آورد.بازرگان آن را در همان جا واژگون کرد و با سرانگشتان ]خود[بر آن نواخت و با دندانهایش گزید]تا آزمایش کند[ و گفت: خدا بغداد را آباد گرداناد، کالاهایش چه نیکوست و صنعتگرانش چه تردستند! خدا را! به این خوان نیک بنگر و به پهنای رویه و سبکی وزن و سختی چوب و زیبایی نمای آن نگاه کن. گفتم: این نما]ی خوان[، پس خوردن کی ]خواهد بود[؟ گفت: هم اکنون. ای غلام! خوراک را زود بیاور. لیکن]ناگفته نماند که[ پایههای این خوان از خودش است.
ابوالفتح گوید: من به خشم آمدم و گفتم:]هنوز[ پختن نان و ابزارهای آن، نان و ویژگیهای آن، گندم که از کجا دانه آن خریداری شده، چگونه برای حمل آن]ستور[ کرایه کرده، در کدام آسیاب آرد شده، در کدام تغار خمیر شده، کدام تنور]برای پختن آن[ گرم شده و کدام نانوا به مزدوری گرفته شده، مانده است. ]همچنین هنوز[ هیزم که از کجا بریده شده، کی آورده شده، چگونه در کنار و روی هم انباشته شده تا خشکانیده شود و نگاه داشته شده تا خشک گردد، مانده است. ]همچنین هنوز[ نانوا و ویژگی او، شاگردش و چگونگی او، آرد و ستودنِ آن، خمیر و شرح آن، نمک و شوری آن، مانده است. ]همچنین هنوز[ کاسهها که چه کسی آنها را ساخته و چگونه او آنها را از دست وی به درآورده، چه کسی آنها را به کار داشته و چه گروهی از پیشهوران این گونه کاسهها را درست کردهاند؟ و سرکه که چگونه انگورش پاک شده یا خرمایش خریداری شده، چگونه چرخشت آن ساروج اندود گردیده، چگونه هسته آن]انگور یا خرما[ بیرون آورده شده، چگونه خُم آن قیراندود گشته و چند میارزد، مانده است. ]همچنین هنوز[ سبزی خوردن که چگونه چارهجویی شده تا چیده شده، در چه سبزی خوریای دستهبندی شده، چگونه ریزهکاری شده تا پاکیزه گردیده، مانده است.]همچنین هنوز[ دوغبا که چگونه گوشتش خریداری شده، پیه آن به اندازه بسنده گذاشته شده، دیگش برپاگشته، آتشش برافروخته شده، دیگ افزارش کوبیده شده تا پخت آن نیکو آید و آبش بسته و ستبر گردد، مانده است و این کاری کلان است که بزرگ و بزرگتر خواهد شد و پایان نخواهد پذیرفت. از جای برخاستم. گفت: کجا میخواهی ]بروی[؟ گفتم: به قضای حاجت میروم. گفت: ای سرور من! آبریزی میخواهی که بهار بندِ فرمانروا و خانه پاییزی وزیر را خوار و ناچیز گرداند، بالایش گچکاری، پایینش ساروج مالی، آسمانهاش هموار و زمینش با مرمر گسترده شده باشد، مورچه از روی دیوارش بلغزد و نتواند بدان درآویزد، مگس بر زمینش راه رود و لیز خورد، بر آن دری باشد شکافهایش]پوشیده[ از دو آمیزه ساج و عاج که به خوبی با هم جفت شده باشند، مهمان آرزو کند که در آن غذا خورَد؟ گفتم: تو خود از این توشه دان بخور. آبریز در خورِ ما نیست]شایسته شماست[. به سوی در بیرون رفتم و در رفتن شتاب ورزیدم. به دویدن آغاز کردم. بازرگان مرا دنبال کرد و فریاد میکشید: ای ابوالفتح، دوغبا. کودکان پنداشتند دوغبا لقبِ من است. با او فریاد سردادند]ای ابوالفتحِ دوغبا[. من از بسیاری دلتنگی بر یکی از آنان سنگی افکندم. مردی با دستار خود بدان سنگ برخورد کرد. سنگ بر سر او فرو نشست. من با کفشهای کهنه و نوشان و با سیلیِ سبک و سنگین]آنان[ دستگیر و به زندان رانده شدم. دو سال در آن بدبختی ماندم. با خود پیمان بستم که تا زندهام دوغبا نخورم. پس ای فرزندان همدان! آیا من در این کار ستمکاره ام؟ عیسی بن هشام گوید: پوزش او را پذیرفتم و ما نیز همانند او پیمان بستیم]که هرگز دوغبا نخوریم[ و از دیرباز گفتهایم: دوغبا بر آزادمردان بزه روا داشته و فرومایگان را بر برگزیدگان پیشی داده است».
بدیع این مقامه را به ما عرضه میکند با همه سبکی و چالاکی که در آن ارائه شده است تنها نه از جهت انتخاب کلمات و جملات بلکه از نظر روح مزاحآمیزی که مقاماتش را به آن آراسته است. در نتیجه در خور این گشته که در جلسات نقل شود و طالبان علم در کشورهای اسلامی گوناگون آن را میقاپند چرا که آنچه غم و اندوهشان را برطرف میکند و لبخند بر لبهایشان مینشاند را در آن میخوانند.
درون بدیع همیشه آمیخته با خنده و مزاح نبوده است، زیرا هرکس کار او را در رسائلش دنبال کند گاهگاه به حالاتی از بدبینی میرسد. گاهی نیز دارای هر دو بعد میباشد. او در حسّ خود دارای دقت نظری است که او را پر احساس و باریکبین ساخته است. دقت نظری که هوش سرشار و نوعی حاضرجوابی]و سرعت عمل[ را به همراه دارد و این مساله او را آماده کرده است برای اینکه خوانندگانش را به شوخیها و لطیفههایش پیوند دهد.
خواننده در کنار این موضوع، مهارت بدیع را در بکار بردن سجع میبیند، کلمات با رشتههایش درهم فرو میرود و او سازندهای ماهر است که به خوبی میداند که چطور برخی از گوهرهای آن را به برخی دیگر بپیوندد و از آن گردنبندی بسازد که گوشها و چشمها را خیره کند. شکی نیست که آن بخششی الهی است که به او اختصاص دارد یا هنری است که به سمت آن پیشرفت نکرد مگر بعد از شناختی گسترده از زبان و تمرینی سخت بر ساختن اسلوبهایش به شکلی که از خصوصیات صدایی آن به صورتی دقیق آگاهی یافت.
ما از هر سجعی خوشمان نمیآید و آن را دوست نداریم، بلکه سجع دارای دو نوع ثقیل(سنگین) و خفیف(سبک) است. سجع خفیفی که نازک و رقیق است تا به این اندازه که از معنایی که در فکر و قلب صاحبش ایجاد تردید میکند هم شفّافتر میباشد. بدیعالزّمان میدانست که چگونه کلمات خود را بیافریند]و پایهریزی کند[ و آن را عرضه کند و موزون و زیبا گرداند و چگونه در آن از امواج، صوتی بوجود آورد به شکلی که همانطور که سخن را میگویند بدون درخواست اجازه ورودبه گوش ما وارد شود.
روشن است که او در این کار از انتخاب کلمات و کوتاهی سجعهایش کمک میگیرد، گویا او میدانست که طولانی ساختن سجعها، فاصله زمانی صداها را طولانی میکند. از این رو آن خوش ترکیبی و زیباییای که در کلام او حس میکنیم را به آن نمیدهد.
بنابراین سجع او کوتاه است. قالبهایش را استوار گردانیده و نواهایش را مرتّب ساخته است و تنها به این اکتفا نکرده است بلکه تغییرات معروف علم بدیع را از جناس و غیر آن به آن میافزود. مخصوصاً به تصویرسازی و مجسّم نمودن اهتمام میورزید و بسیاری از خیالات را در اسلوبهای خود بوجود آورده است.
شاید خواننده ملاحظه کند که این مقامه(مَضیریّه) خالی از شعر میباشد. این عادت همیشگی او نمیباشد. چرا که او مقدار زیادی شعر در مقاماتش گنجانیده است همانطوری که بسیاری از ضربالمثلها و آیات قرآن کریم را در آن جای داده است.
کمی پیشتر گفتیم که او جاحظ را در مقامه«جاحظیه»اش مورد انتقاد قرار داده است با این بیان که او «از کلمات دشوار ونامأنوس روی گردان است» و اینکه او«کلمات غیر رایج و ناآشنا را به کار نمیبَرَد». گفتیم که این نمیتواند از عیبها و ایرادات نویسنده باشد بلکه اگر جاحظ بر طبق نظر و سلیقه ناقدِ خود یا به عبارت دیگر اگر به سلیقه بدیعالزمان عمل کرده باشد، این مسأله به عنون عیبی در کار او یا اشکالی در شیوایی سخن او میباشد.
هرکس به مقامه بدیع برگردد بسیاری از کلمات نامأنوس را در آن ملاحظه میکند که اسلوبهایش را با آن پر کرده است. مانند این سخن او در مقامه«قِردیّه» به زبان عیسی بن هشام: «بَیْنا أنا بمدینهِ السَّلام، قافلاً مِنَ البلدِ الحرامِ. أَمیسُ مَیْسَ الرِّجْلَهِ، عَلی شاطیءِ الدِّجْلَهِ». «هنگامی که از مکّه برگشته و در بغداد بودم، همانند ]دیگر[ مردان بر کناره دجله خرامان میرفتم».
وی از کلمه «أَمیسُ» به معنی«أَتَبَخْتَرُ= با ناز و تکبّر راه میروم» استفاده کرده است، البتّه ما روی این مطلب توقّف و تأکیدی نداریم بلکه توقّف ما در کلمه«رِجْلَه» است که جمع رَجُل است و آن جمعی خلاف قاعده است که در این جا ضرورتی برای به کار بردن آن نبوده است مگر اینکه او از این کار مقصودی داشته است. و شبیه این مورد، این گفته او در مقامه«مَوْصِلیّه» است: «فَأَخَذَهُ الْجُفُّ، وَ مَلَکَتْهُ الْأَکُفُّ». «آن گروهِ بسیار او را دستگیر کردند و کف دستهای ]ی آنان[ بر سر او چیره شد». و کلمه «الجُفّ» در اینجا به معنی«جمهور=همگی افراد» است و مثال دیگر این سخن او در مقامه«مارَستانیّه» است: «اَلْإِکْراهُ مَرَّهً بِالْمِرَّهِ وَ مَرَّهً بِالدِّرَّهِ». «اجبار گاهی با خرد است و گاهی با تازیانه». و کلمه «المِرَّه» در اینجا به معنی عقل و خرد است.
شاید مقامه«حَمْدانیّه» بیشتر از مقامات دیگر دارای لغات غیر رایج و نامأنوس و ناآشنا باشد. چرا که در آن به توصیف اسب توجّه شده است. وی همه دستاوردهای لغویش را در این توصیف عرضه داشته است و چنان به نظر میرسد که او متنی درباره عجایب اسب تألیف کرده است نه یک مقامه ادبی.
در اینکه این مطالب یکی از آثار ابن دُرَید در احادیث اوست که به آن اشاره کردیم و چیزی است که کتاب أمالی آن را در خود حفظ میکند، شکی نداریم. زیرا آن آکنده از کلمات عجیب، استثنایی و متروک است. چه بسا در این موضوع، چیزهایی وجود دارد که نشان میدهد که او همواره در ذهن خود، تصویری از احادیث یاد شده آماده میکرد تا در میان شاگردان عصر خود رواج بدهد.
او حقیقتاً در سراسر مقامات خود یک هدف آموزشی را در نظر داشته است. به همین دلیل همه این کلمات عجیب را در آن گردآوری کرده است. با وجود این، از این لغات بیش از حد استفاده نکرده است چرا که این کلمات را بعضی از مواقع به کار میبرد و عواملی از قبیل چالاکی و انعطافپذیری که اسلوبهای خود را به آن آراسته است این علفها]یِ هرز[ را میپوشاند در نتیجه آن کلمات را کاملاً در مقابل چشم و گوش افراد آشکار نمیسازد.
البتّه چالاکی و انعطافپذیری او به تنهایی این عیب را نمیپوشاند بلکه او با نوعی از مزاح که جاهای زیادی از مقامات او را فراگرفته است آن اشکال را پنهان میساخت و در این کار نوعی تفکّر سریع و فعالیّت ذهنی پر حرارت او را یاری میکرد.
[فصل سوم]: مقامه حریری
۱-حریری
او ابومحمّد قاسم بن علی حریری نام دارد. وی در خانوادهای عرب به سال ۴۴۶ هجری در ناحیهای از حوالی بصره به نام«مَشان» به دنیا آمد که دارای خرما، رطب و میوه بسیار است. محلّ رشد و بازیهای دوران کودکیش آنجا بود. وقتی که به سنّ جوانی رسید به بصره نقل مکان کرد و در محلهای به نام محلّه بنی حرام ماندگار شد و به مطالعه دروس دینی و علوم لغوی و نحوی پرداخت و در تمامی این علوم با مهارتی بالا و بینظیر فارغ التّحصیل شد.
در وجود او تیزهوشی و زبانآوری و شیوایی و رسایی کلام وجود داشت. در نتیجه مورد توجّه همگان واقع شد و مشاغل دولتی مورد توجّه و علاقه او قرار گرفت. ما اطّلاع زیادی در اختیار نداریم که دگرگونیِ اورا در این پستها بازگو کند و این عادتِ دانشمندان قدیم در نوشتن شرح حال ادیبان بوده است که جزئیات زندگی آنها را به صورتی ناقص و اندک در اختیار ما گذاشتهاند.
گروهی از آنها اعتقاد دارند که حاکم بصره مورد توجّه او قرار گرفت و خود او بود که او را به ساختن ]و تألیف[ مقاماتش سوق داد. گروه دوّم معتقدند که انوشیروان بن خالد، وزیر خلیفه(مسترشد) (۵۱۲-۵۲۹هـ) مورد توجّه او قرار گرفت. گروه سوّم بر این عقیدهاند که وزیر دیگر همین خلیفه، بنام ابن صدقه مورد توجّه او بوده است.
همه این مسائل تفسیری است از آنچه که در مقدّمه مقاماتش به این صورت آمده است:
«پس کسی که راهنمایی و نظرش یک دستور و پیروی از او غنیمت بود مرا مأمور به این کرد که مقاماتی تألیف کنم، که در آن از بدیعالزمان پیروی نمایم». آنها چنین گفتهاند که او به یکی از این سه نفر یاد شده اشاره میکند و درباره آنها اختلاف نظر دارند.
ضمن اینکه هرکس به تاریخچه تألیف مقامات توسّط حریری برگردد، میبیند که او آن را در سال ۵۰۴ هجری به پایان رسانیده است. این بدین معناست که آنچه در مورد ارتباط ابن صدقه و أنوشیروان با تألیف آن کتاب گفته شده است نادرست میباشد، چرا که أنوشیروان، سمت وزارت مسترشد را بعد از وفات حریری عهده دار شد و ابن صدقه هم در سال ۵۱۲هـ زنده بود و آن سمت را هم پذیرفت ولی این اتّفاق هشت سال پس از تألیف مقامات بود.
به همین خاطر توجّه میکنیم به آنچه شَریشی، شرح نویس بزرگِ این کتاب در حاشیهای که بر عبارت گذشته نوشته است. آن جایی که به نقل از بعضی از استادان خود بیان داشته که آن شخصی که حریری در مقدّمه خود بدان اشاره نموده، همان خلیفه مستظهر
(۴۸۷-۵۱۲هـ) است که از ادبیات بهرهای داشته و به اهل علم توجّه خاصّی داشته است و گفته شده که وی نام ۱۵۰۰ نفر از آنها را در دفتر اداری وارد کرده و برای آنها سهمی از اموال و مواد غذایی تعیین کرده بود.
پس حریری به او روی آورد. وی هم همواره حریری را به نگارش مقامات تشویق میکرد. تا اینکه آن را به اتمام رساند و به او هدیه کرد و با این کار به بالاترین درجات در درگاه او نایل شد. به نظر میرسد که وی در بغداد مقرّب درگاه واقع شد تا اینکه خلیفه (مستظهر) وفات یافت و مسترشد جانشین او شد. در نتیجه به بزرگان دربار او پیوست و ارتباط او با وزیر خلیفه یعنی ابن صدقه از اینجا شروع میشود. چه بسا در این زمان، وی به انوشیروان پیوسته است همانطوری که به بزرگان دیگر پیوست و نسخههایی از مقامات خود را به آنان تقدیم نمود. به همین دلیل این مسأله بر کسانی که از زندگی و حالات او سخن گفتهاند، مشتبه گردیده است. بالاترین گمان در مورد او این است که بعد از وفات سرورش مستظهر، به پارسایی روی آورد. پس به شهر خود بازگشت و در آنجا به سِمَت صاحب خبر منصوب شد و آن شغلی است شبیه کار«سازمان اطلاعات» در دوران ما. او به این پست اکتفا نمود و به مقامات و سخنرانیهایش مشغول بود و در مسجد محلّهای که سکونت داشت یک محفل علمی برگزار کرده بود و گاهی بصره را ترک میکرد و به روستای مشان میرفت و طالبان علم هم به دنبال او میرفتند.
روایت کنندگان چنین گفتهاند که او شخصی خسیس، زشت رو، بد هیبت و مبتلا به کندن ریشهایش بود. گفتهاند که مردی به دنبال او میگشت تا حریری از مقامات خود برای او بخواند. درباره مسجدی که مقاماتش را در آن میخواند، پرس و جو کرد و مردم او را بدانجا راهنمایی کردند، وقتی که او را یافت، شگفتزده شد و با خودش گفت: شاید این مرد، خود او نیست، پس برگشت و دوباره با خودش گفت: شاید هم، او واقعاً خود حریری است ولی بعید دانست که حریری این فردی باشد که در دیده افراد کوچک و حقیر است. حریری هم در این حالت او را میدید. آن مرد میخواست که در مقابل او بنشیند که حریری اینگونه با او سخن گفت: از اینجا برو، زیرا من همان کسی هستم که تو به دنبال او هستی و عمری بیش از بوزینهای زیرک دارم.
و چنین روایت کردهاند که مرد دیگری این مسأله برایش اتّفاق افتاد و حریری او را زیر نظر داشت. وقتی که از او درخواست نمود که مقداری از مقاماتش را برای او دیکته کند، به او گفت: بنویس:
ما أَنْتَ أََوَّلُ سارٍ غَرَّهُ الْقَمَرُ | وَ زائرٍ أَعْجَبَتْهُ خُضْرَهُ الدِّمَنِ | |
فَأخْتَرْ لِنَفْسِکَ غَیْری إِنَّنی رَجُلٌ |