نکته (در باب تفاوت علم و حکمت در کلیله و دمنه و مرزباننامه)
در مرزباننامه، باب چهارم به مناظرهی مرد دینی و گاوپای اختصاص یافته است. این باب به ارزش و جایگاه علم اشاره دارد. در پایان باب سوم، به صورت براعت استهلال گونهای باب بعد یعنی باب چهارم را اینگونه توصیف میکند: «بعد از این یاد کنیم باب دیو گاو پای و دانای دینی و مبین گردانیم که فایدهی علم چیست و شجرهی علم چون به ثمر عمل بارور شود چه اثر نماید و مهرهی خصم نادان را در ششدرهی قصور چون اندازد؟ » (وراوینی، ۱۳۸۳: ۲۰۹-۲۰۸).
از منظر اشاعره، علم چیزی جز علم دینی و فقه اسلامی نیست، در حقیقت وراوینی در عصری به ترجمهی مرزباننامه پرداخته که علم و عالمان تمام همت خویش را بر دین (علوم دینی) مقصور داشته بودند. علوم دینی، شامل علومی است که در حوزه های شرعی آن زمان تدریس میشد نظیر فقهاللغه، تفسیر قرآن، علم حدیث، علم رجال و… به عبارتی مراد از علم در مرزباننامه، غیر از علم به معنای امروزی است. «دانای دینی گفت: … اکنون چون چنین میخواهی، ساخته باش این مناظره و منافره را و اگر چه بهرهی من از عالم لدنیت علمی زیادت نیامده است و از محیط معرفت نامتناهی به راسخقدمان نبوت و ولایت بیش از قطرهای چند فیضان نکرده، وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِیلاً اما از علم آنقدر تخصیص یافتهام که از سوال و جواب او درنمانم…» در همین جا نیز، وراوینی به آیهای از قرآن استناد میجوید که در باب علم ذکر شده است و به عدم کمال مردم در علم اشاره دارد. در آغاز همین آیه واژههایی آمده که وراوینی آنها را ذکر نکرده که در اصل به صورت دینی داشتن علم اشاره دارد:
وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَ ما أُوتِیتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِیلاً
و دربارهى روح از تو مىپرسند، بگو: «روح از [سنخ] فرمان پروردگار من است، و به شما از دانش جز اندکى داده نشده است.»[۱۳]
در حقیقت، در مرزباننامه، آنچه به معنای امروزی علم خوانده میشود، حکمت نام دارد و مسائل دینی و علوم حوزهی اسلام، علم نامیده میشود.
در کلیله و دمنه، مراد از علم، در اغلب موارد تمام دانشهاست خواه دانش دینی و خواه دانش دنیوی. بعد از بدگمانی شیر نسبت به شنزبه، در گفتگوی کلیله و دمنه، کلیله به برادرش میگوید:
«…و زینت و زیب ملوک خدمتگاران مهذب و چاکران کافی کاردانند. و تو میخواهی که کسی دیگر را در خدمت شیر مجال نیفتد، و قربت و اعتماد او بر تو مقصور باشد. و از نادانی است طلب منفعت خویش در مضرت دیگران و، توقع دوستان مخلص بیوفاداری و رنجکشی و، چشم ثواب آخرت به ریا در عبادت و، معاشقت زنان به درشتخویی و فظاظت و، آموختن علم به آسایش و راحت. لکن در این گفتار فایدهای نیست، چون میدانم که در تو اثر نخواهد کرد…» (نصرالله منشی، ۱۳۸۳: ۱۱۶).
و البته این توجه به علومی غیر از علوم دینی در کلیله تنها موردی است که از تیغ متشرعین دربار بهرامشاه جانی سالم به در برده است. به نظر میرسد این امر به خاطر همت نصرالله منشی در حفظ اصل عربی کتاب است. از آنکه در آغاز کتاب در اتوبیوگرافی برزویه طبیب، از جایگاه پزشکی به نیکی یاد کرده و از آن به عنوان دانش و علم سخن به میان آورده است.
گاهی نیز، مراد از علم، چیزی جز فقه (اشعری) اسلامی نیست. در داستان بومان و زاغان، آنگاه که زاغ به دایرهی دوستی بومان راه مییابد، برای آنکه خود را موجه جلوه دهد و اعتماد بومان را به دست آورد به اشاره به مسایلی شرعی میگوید:
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت nefo.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
«و از اهل علم شنودهام که چون مظلومی از دست خصم جائر و بیم سلطان ظالم دل بر مرگ بنهد و خویشتن را به آتش بسوزد قربانی پذیرفته کرده باشد، و هر دعا که در آن حال گوید به اجابت پیوندد. اگر رای ملک بیند فرماید که تا مرا سوزند و دران لحظت که گرمی آتش به من رسید از باری، عزاسمه ، بخواهم که مرا بوم گرداند، مگر بدان وسیلت برآن ستمگار دست یابم و این دل بریان و جگر سوخته را بدان تشفی حاصل آرم. و در این مجمع آن بوم که کشتن او صواب می دید حاضر بود، گفت :
گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش» (نصرالله منشی، ۱۳۸۶: ۲۲۳) .
البته این خط تمایز میان علم دینی و علم دنیوی، در سایر آثار مهم منثور فارسی نیز دیده میشود. در قابوسنامه، پادشاهی حکیم همچون قابوس بن وشمگیر، پسرش را به تحصیل علوم دینی ترغیب میکند و معتقد است از علوم دنیوی نفعی نصیب او نخواهد شد:
«بدان ای پسر که از هیچ علمی برنتوانی خورد الّا از علم آخرتی که اگر خواهی که دنیاوی برخوری نتوانی خورد مگر که مخرقه درو آمیزی که با علم شرع در کار قضا و قسامی و کرسیداری و مذکری درنرود نفع دنیا به عالم نرسد.. پس بزرگوارترین علمی علم دینی است که اصول او نردبان توحید است و فروع او احکام شرع است و مخرقه او نفع دنیا، پس از پسر تو نیز تا بتوانی گرد علم دین گرد تا دین و دنیا به دست آری…» (عنصرالمعالی، ۱۳۸۶: ۱۵۸)
۵-۴-۱-۱-۱۱- انفاق
در قرآن اشارات فراوانی به امر مقدس انفاق شده است.«یَسْئَلُونَکَ ما ذا یُنْفِقُونَ قُلْ ما أَنْفَقْتُمْ مِنْ خَیْرٍ فَلِلْوالِدَیْنِ وَ الْأَقْرَبِینَ وَ الْیَتامى وَ الْمَساکِینِ وَ ابْنِ السَّبِیلِ وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ: از تو مىپرسند: «چه چیزى انفاق کنند [و به چه کسى بدهند]؟» بگو: «هر مالى انفاق کنید، به پدر و مادر و نزدیکان و یتیمان و مسکینان و به در راه مانده تعلّق دارد، و هر گونه نیکى کنید البتّه خدا به آن داناست. »[۱۴]
نصرالله منشی در ذکر فضایل اخلاقی، برخی از فضیلتهای اخلاقی را از حوزهی اخلاق کمی دور و به حوزه شرع نزدیک کرده است. مثلا فضیلت انفاق را به گونهای ذکر میکند که بیشتر در حوزه شرع قابل تفسیر است تا اخلاق فلسفی تدوین یافته در اخلاق ناصری: «…که ضایعتر مالها آن است که از آن انتفاع نباشد و در وجه انفاق ننشیند…» (همان،۳۰۲ ) به نظر وی، مالی که در جایی ذخیره شده (مثلا در خزانه شخص) ضایعترین اموال است حال آنکه در دنیای مدرن امروزی، پسانداز مال عملی با ارزش و حتی اخلاقی است.
انفاق، تضمینکنندهی سعادت اخروی دانسته شده است. در یکی از حکایات، بازرگانی فرزندان خویش را اندرز میگوید که در حقیقت، فضیلت انفاق را در مقابل رذیلت اسراف مورد بررسی قرار داده است:
«بازرگانی بود بسیار مال و او را فرزندان در رسیدند و از کسب و حرفت اعراض نمودند. و دست اسراف به مال او دراز کردند. پدر موعظت و ملامت ایشان واجب دید و در اثنای آن گفت که: ای فرزندان، اهل دنیا جویان سه رتبتاند و بدان نرسند مگر به چهار خصلت. اما آن سه که طالب آنند فراخی معیشت است و، رفعت منزلت و، رسیدن به ثواب آخرت، و آن چهار که به وسیلت آن بدین اغراض توان رسید الفغدن مال است از وجه پسندیده و، حسن قیام در نگاه داشت، و انفاق در آنچه به صلاح معیشت و رضای اهل و توشه آخرت پیوندد، و صیانت نفس از حوادث آفات، آن قدر که در امکان آید. و هرکه از این چهار خصلت یکی را مهمل گذارد روزگار حجاب مناقشت پیش مرادهای او بدارد. برای آنچه هر که از کسب اعراض نماید نه اسباب معیشت خویش تواند ساخت و نه دیگران را در عهد خویش تواند داشت؛ و اگر مال بدست آرد و در تثمیر آن غفلت ورزد زود درویش شود . چنانکه خرج سرمه اگرچه اندک اندک اتفاق افتد آخر فنا پذیرد ؛ و اگر در حفظ و تثمیر آن جد نماید و خرج بی وجه کند پشیمانی آرد و زبان طعن در وی گشاده گردد، و اگر مواضع حقوق را به امساک نامرعی گذارد به منزلت درویشی باشد از لذات نعمت محروم، و با این همه مقادیر آسمانی و حوادث روزگار آن را در معرض تلف و تفرقه آرد. »(همان، ۵۹)
در میان شرایطی که برای موفقیت و سربلندی یک پادشاه قید شده تا پادشاهی او پایدار بماند و از تیررس حوادث زمانه در امان بماند، یکی به جای آوردن انفاق است:
«و چون پادشاه … در انفاق حسن تقدیر به جای آورد سزوار باشد که ملک او پایدار باشد و دست حوادث مواهب زمانه از وی نتواند روبد، و در خدمت او گردد. » (همان، ۲۰۰ ).
۵-۴-۱-۲- رذایل پادشاهان
۵-۴-۱-۲-۱- خشم
خشم در قرآن با دو واژهی سخط و غضب بیان شده است. واژهی غضب چندین بار تکرارشده و در همه موارد این خدای متعال است که خشمگین میشود. آنکه مورد خشم و غضب پروردگار واقع شده باشد باید از منظر مردم نیز منفور واقع شود:
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لا تَتَوَلَّوْا قَوْماً غَضِبَ اللَّهُ عَلَیْهِمْ قَدْ یَئِسُوا مِنَ الْآخِرَهِ کَما یَئِسَ الْکُفَّارُ مِنْ أَصْحابِ الْقُبُورِ : اى کسانى که ایمان آوردهاید با قومى که خداوند آنها را مورد غضب قرار داده دوستى نکنید، آنها از آخرت مأیوسند همانگونه که کفار مدفون در قبرها مأیوس مىباشند. [۱۵]
در کلیله و دمنه، خشم پادشاه به طور کلی امری مذموم نیست بلکه افراط در خشم مذموم است و حتی از آفات پادشاهی برشمرده است: «…و گویند که آفت ملک شش چیز است: … و تنگخویی؛ افراط خشم و کراهیت و غلو در عقوبت و سیاست …» (نصرالله منشی، ۱۳۸۶: ۸۱- ۸۰)
پادشاه رو به فنزه، از لطف خود در حق مردم و حتی دشمنانش سخن میگوید و وانمود میکند که تا کنون حتی بر دشمنانش نیز خشم نگرفته است:
«ملک گفت: بدان که من انتقام و تشفی را از معایب روزگار مردان شمرم و هرگز از روزگار خویش در آن مبالغت روا نبینم.
خشـــم نبودهست بر اعــدام هــیچ چشـــم ندیدهست در ابــروم چــین»
(همان، ۲۸۷ )
یکی از اخلاقیات مورد تایید تمام ادیان، دوری از خشم است: «…و صواب من آن است که بر ملازمت اعمال خیر که زبده همه ادیان است اقتصار نمایم و، بدانچه ستوده عقل و پسندیده طبع است اقبال کنم. پس از رنجانیدن جانوران و کشتن مردمان و کبر و خشم و خیانت و دزدی احتراز نمودم …»(همان، ۵۱-۵۰) وراوینی نیز معتقد است که پادشاه باید خشم خود را به هنگام و اندازه نگه دارد:
« و پادشاه را از حیازت پنج خصلت غافل نباید بود… آن که رضا و خشم را هنگام و مقام نگاه دارد و از نقصان: وضع الشئ فی غیر موضعه[ظلم و ستم]عرض خود را صیانت کند. » (وراوینی، ۱۳۸۶: ۴۰-۵۳۹ ).
دختر اردشیر برآن است که فرمانده حقیقی، کسی است که خشم را به زیر فرمان خویش درآورده باشد:
«آنکه آز و خشم را زیر پای عقل مالیده دارد، بر خود فرمانده است و آنکه از عیبجستن دیگران اعراض کند تا عیب او نجویند بر خود و غیر خود فرمانده است. » (وراوینی، ۱۳۸۳: ۱۸۴)
گوهر و ذات دیوان و شیاطین، از خشم و آز ترکیب شده و پادشاهی (هر انسانی) که از خشم و آز وجود خویش را پر کند، به سلک شیاطین و دیوان درآمده است:
«دینی گفت: گوهر فرشتگان عقل پاک است که بدی را بدان هیچ آشنایی نیست و گوهر دیوان آز و خشم که جز بدی و زشتی نفرماید و گوهر مردم از این هر دو مرکب… هر گه که گوهر آز و خشم در او استیلا کند به صفت دیوان بیرون آید و در امر و نهی به القاء شیطانی گراید.» (همان، ۲۶۷)
«ملک گفت: باطل گردانیدی جمال ایراندخت را بکشتن او. (بلار)گفت: پنج چیز همهی اوصاف ستوده را باطل گرداند: خشم حلم مرد را در لباس تهتک عرضه دهد و علم او را در صیغت جهل فرا نماید؛ ….» (همان، ۳۸۸) در حقیقت خشم و غضب، شیر را برآن داشته تا خیلی زود دوست خود گاو را به مرگ متهم کند و از میان بردارد. در مقابل در قضیهی دمنه با یک ارزش متعالی در شخص شیر مواجهیم.
شیر در داستان دمنه فتنهگر، متانت پیشه کرد و از تکرار خطا بازایستاد. دمنه تا هنگامی که فقط مورد سوءظن بود توانست تمام امکانات را برای دفاع از خود بکار گیرد و در حالی که بر او فشار میآوردند که به خطای خود اعتراف کند، از این کار سرباز میزد، برای آنکه دستور مرگ او صادر شود دلیلی استوار لازم بود که با شهادت دو جانور دیگر در مورد مشاجره کلیله و دمنه به دست آمد.
دوفوشه کور مینویسد: «مولف کلیله و دمنه از طریق بیان ملاحظات مربوط به رابطه اساسی در این زمینه یعنی رابطه دوستی و رابطه دشمنی پا به قلمرو اخلاق و سیاست نهاده است. و در ضمن هشت حکایت نخستین کتاب فقط همین رابطه مورد عنایت و بررسی قرار گرفته است.» (دوفوشه کور، ۱۳۷۷: ۵۶۹)
در مرزباننامه گاهی، این حالت نفسانی، به صورت امری ممدوح برای برخی از شخصیتها بیان شده است: «به صواعق خشم و زلازل قهر بنیاد شما برافگنیم. » (وراوینی، ۱۳۸۳: ۴۱۵)
۵-۴-۱-۲-۲- فرومایگی و سفلگی، آفت پادشاهی
فرومایگی و سفلگی آفت حاکم است. حکومت پست و فرومایه آن است که از خدمات گوناگون خدمتکاران جامعه سپاسگزاری نکند و بیاعتنا به آنها بگذرد. (به حق گزاری هیچ نیکوکاری نرسد).
در این گونه مواقع، نیکان منزوی میشوند و بدکاران و چاپلوسان و مفت خوارگان، زمام امور را به دست میگیرند. بدیهی است وقتی از خدمات نیکان تجلیل نشود، خیانت بدکاران هم بیکیفر خواهد ماند و سوءاستفاده از مناصب و فرصتهای شغلی و امکانات ویژه، رواج خواهد گرفت. چه بسا، خدمت را خیانت و خیانت را خدمت در نظر آورند.
«بدان که از عادات پادشاه آنچه نکوهیدهتر از آن نیست، یکی سفلگی است، که سفله به حقگزاری هیچ نیکوکاری نرسد و خود را در میان خلق به پایه سروری نرساند. دوم اسراف در بذل مال، که او به حقیقت بندگان خدای را نگهبان اموال است. و تصرّف در مال خود به اندازه شاید کرد، به خاصه در مال دیگران. » (همان، ۲۹)
در حقیقت، دو ضد ارزش، سفلگی (عدم پرداخت مواجب و یا حقوق درباریان) و اسراف (بذل وبخششهای بیش از حد) را در اینجا با هم ذکر کرده که هر دو در مقابل ارزش «عدل» میباشند.
«و گفت: تو را گفته بودیم که «آدمی بدگوهر و بی وفا باشد و مکافات نیکی بدی پندارد و مقابله احسان به اساءت لازم شمرد قال علیه السلام: اتق شر من احسنت الیه عند من لا اصل له. و هرکه از لئیم بی اصل و خسیس بی عقل مردی چشم دارد و در دفع حوادث بدو استعانتی کند همچنان باشد که آن عربی گفته است «مثقل استعان بذقنه.» (نصرالله منشی، ۱۳۸۶: ۴۰۵)
«…و لئیم غافل و ابله جاهل در ظل نعمت و پناه غبطت روزگار میگذارد ، نه این را عقل و کیاست دست گیرد و نه آن را حماقت و جهل درآرد .» (همان، ۴۰۸)
۵-۴-۱-۲-۳- خودکامگی و استبداد حاکم
آفت دیگر حکومت خودکامگی و استبداد رأی است. یعنی صدور فرمانهایی که مبتنی بر تأمّل و تدبیر نیست و تأیید خرد جمعی را به همراه ندارد. بسیاری از این دستورها، خودخواهانه و ستمگرانه است و به زیان افراد جامعه تمام میشود. چاره این خودکامگی، امکان انتقاد است حاکم نباید از پند و نصیحت خیر خواهان روی گردان باشدو از نصیحت ناصحان گریزان و رمنده باشد، چرا که در آن صورت همانند بیماری است که از اعتدال مزاج خارج شده و باید تدبیری به تلخی شربت تلخ از دست خیر خواهان بچشد تا سرانجام به سلامتی دست یابد :
«و نباید که[حاکم]از نصیحت ابا کند و از ناصحان نفور شود، تا چون بیماری نباشد که به وقت عدول مزاج از نقطه اعتدال، شربت تلخ از دست طبیب حاذق نخورد، تا مذاق حال او به آخر از دریافت شیرینی صحّت بازماند.» (همان: ۲۹ ).